لطفا بخوانید ببخشید جهت اطلاع دوستان وانهایی که طرفدار امریکا هستند و دم از حقوق بشر میزنند اینها بچه مسلمون های است که به دست اسراییل غاصب به اینروز افتاده وکسی گوش شنوا ندارد ولی در جام جهانی یک گاز گرفتی یک بازیکن فوتبال تو دنیا سر وصدا میکند
جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می شد. دستور رسید. هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچههایی ... که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم. کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند. نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت. جلو رفتم و گفتم: “لطفا کارت شناسایی.” گفت: “ندارم.” گفتم:”ندارید؟” گفت:” نه ندارم.” گفتم:” پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!” دستش را روی شانه راننده زد و گفت: “حرکت کن: جلویش ایستادم و گفتم:” کجا؟” گفت:”تو محوطه” گفتم: “نمی شه” گفت: “بهت میگم بروکنار.” گفتم:”نه آقا نمیشه.” گفت:”چی چی رو نمیشه، دیرم شد.” محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم: “آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن.” دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟” وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: “حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!” دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: “بفرمایید این هم کارت شناسایی!” مشخصات کارت را با دقت خواندم: نوشته بود: “حاج حسین خرازی. گفتم:”ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم.” حاجی خندید وگفت :” آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس” بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: “رضایی بزنم یا می زنی؟”
امروز مصادف است با شهادت شهید غلامرضا صادق زاده قمصری که در تاریخ ۱۶ تیر ماه ۱۳۶۱ به درجه رفیع شهادت نائل آمد شهید غلامرضا صادقزاده قمصری، اسفندماه سال ۱۳۳۹ش چشم به جهان هستی گشود.
تیرماه بود که عملیات رمضان شروع شد درست توی ماه مبارک رمضان گرمای بالای ۵۰ درجه آدم رو کلافه می کرد حالا حساب کنین روزه باشی و تو این گرما بخوای بجنگی اونقدر آفتاب داغ می شد که اسلحه ... ها دستامون رو می سوزوند تازه سختی زمانی شروع شد که عملیات لو رفت و بچه ها محاصره شدند خیلی ها مظلومانه به شهادت رسیدند… … بعد از عملیات یه عده رفتند تا مجروح های شب قبل رو بیاورند وقتی برگشتند ، با گریه گفتند: همه ی بچه ها شهید شدند بهشون گفتم: تیر خلاص زدند بهشون؟ گفتند: نه! از تشنگی جان دادند…خلاصه
هر شهید کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست ، و زمان انتظار می کشد تا پای آن شهید بدان کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه ی خاک را خواهد شکست و ظلمت را خواهد درید و معبری از نور خواهد گشود و روحش را از آن ، به سفری خواهد برد که برای پیمودن آن هیچ راهی جز شهادت وجود ندارد...
بالای صد کیلو وزنش بود... روزی که می رفتیم عملیات، گفت تو فکری؟ گفتم هیچی، نگرانم! اگه خدا خواست و شهید شدی، چطور برت گردونیم؟! گفت:اولا این توفیق نصیب خودت بشه انشاالله، ثانیا، تقسیمم کنید هرکی یه تیکه رو برگردونه تا شرمنده نشم! وقتی شهید شد... بچه ها تیکه های پیکرش رو جمع کردن و آوردن عقب...
بسم الله الرحمن الرحیم امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم ، آب را جیره بندی کرده ایم ، عطش همه را هلاک کرده است. همه را جز شهدا.... که حالا در کنار هم خوابیده اند، دیگر شهدا تشنه نیستند، سلام مارا به امام برسانید ، از قول ما به امام بگویید همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم .... ماندیم... تا آخر جنگیدیم!!!
سوار اتوبوس شد. پدر با عصبانیّت صدا زد: -حسن بیا پایین ! -نمی آم ! -حسن بیا پایین. -نمی آم. می خوام برم جنگ ! -بهت می گم بیا پایین. -... جوابی نداد. به پدر نگاه کرد و پدر هم به او. -پس مواظب خودت باش. خدا پشت و پناهت !
آن بزرگوار تا هنگام شهادت 11 بار مجروح شد ولی هرگز از پای ننشست و با شجاعت كم نظیر تا نثار جان عزیزش به دفاع از اسلام و آرمان های متعالی حضرت امام خمینی (ره) و حفظ كیان جمهوری اسلامی ادامه داد.
رو به قبله كه قرار میگرفت مثل اینكه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تكبیر، دیگر هیچ شك نداشت كه از روی زمین بلند شده. خصوصا در قنوت كه مثل ابر بهار گریه میكرد، درست مثل بچههای پدر، مادر از دست داده.
با سر و صدای محمود از خواب پریدم. محمود در حالی که هرهر می خندید رو به عباس گفت: «عباس پاشو که دخلت درآمده. فک و فامیلات آمده اند دیدنت!» عباس چشمانش را مالید ... و گفت: «سر به سرم نگذار. لرستان کجا، این جا کجا؟» - خودت بیا ببین. چه خوش تیپ هم هستند. واست کادو هم آورده اند! همگی از چادر زدیم بیرون. سه پیرمرد لر با شلوار پاچه گشاد و چاروق و کلاه نمدی به سر در حالیکه یکی از آنها بره سفیدی زیر بغل زده بود، می آمدند. عباس دودستی زد به سرش و نالید: «خانه خراب شدم!» به زور جلوی خنده مان را گرفتیم. پیرمردها رسیده نرسیده شروع کردند به قربان صدقه رفتن و همه را از دم با ریش زبر و سوزن سوزنی شان گرفتند به بوسیدن. عباس شرمزده یک نگاه به آنها داشت یک نگاه به ما. به رو نیاوردیم و آوردیمشان تو چادر. محمود و دو، سه نفر دیگر رفتند سراغ دم کردن چایی. عباس آن سه را معرفی کرد: پدر، آقا بزرگ و خان دایی، پدرزن آینده اش. پیرمردها با لهجه شیرین لری حرف می زدند و چپق می کشیدند و ما سرفه می کردیم و هر چند لحظه می زدیم بیرون و دراز به دراز روی شکم مان را می گرفتیم و ریسه می رفتیم. خان دایی یا به قول عباس، خالو جان بره را داد بغل عباس و گفت: «بیا خالو جان، پروارش کن و با دوستانت بخور.» اول کار بره نازنازی لباس عباس آقا را معطر کرد و ما دوباره زدیم بیرون. ولخرجی کردیم و چند بار به چادر تدارکات پاتک زدیم و با کمپوت سیب و گیلاس از مهمان های ناخوانده پذیرایی کردیم. پدرزن عباس مثل اژدها دود بیرون داد و گفت: «وضعتان که خیلی خوبه. پس چی هی می گویند به جبهه ها کمک کنید و رزمنده ها محتاج غذا و لباس و پتویند؟» عباس سرخ شد و گفت:«نه کربلایی شما مهمانید و بچه ها سنگ تمام گذاشته اند.» اما این بار پدر و آقا بزرگ هم یاور خان دایی شدند و متفق القول شدند که ما بخور و بخواب کارمان است والله نگهدارمان! کم کم داشتیم کم می آوریم و به بهانه های الکی کرکر می کردیم و آسمان و صحرا را نشان می دادیم که مثلا به ابری سه گوش در آسمان می خندیدیم! شب هم پتوهایمان را انداختیم زیرشان و آنها تخت خوابیدند. از شانس بد آن شب فرمانده گردان برای این که آمادگی ما را بسنجد، یک خشم شب جانانه راه انداخت. با اولین شلیک، خان دایی و آقا بزرگ و پدر یا مش بابا مثل عقرب زده ها پریدند و شروع به داد و هوار کشیدن و یا حسین و یا ابوالفضل به دادمان برس، کردن. لابه لای بچه ضجه می زدند و سینه خیز می رفتند و امام حسین را به کمک می طلبیدند. این وسط بره نازنازی یکی از فرمانده هان را اشتباه گرفته بود و پشت سرش می دوید و بع بع می کرد. دیگر مرده بودیم از خنده. فرمانده فریاد زد: «از جلو نظام!» سه پیرمرد بلند فریاد زدند: «حاضر!» و بره گفت: «بع! بع!» گردان ترکید. فرمانده که از دست بره مستأصل شده بود دق دلش را سر ما خالی کرد: بشین، پاشو، بخیز! با هزار مکافات به پیرمرد حالی کردیم که این تمرین است و نباید حرف بزنند تا تنبیه نشویم. اما مگر می شد به بره نازنازی حرف حالی کرد. کم کم فرمانده هم متوجه موضوع شد. زودتر از موعد مقرر ما را مرخص کرد. بره داشت با فرمانده به چادر مسئولین گردان می رفت که عباس با خجالت و ناراحتی بغلش کرد و آورد. پیرمردها ترسیده و رمیده شروع کردند به حرف زدن که: «بابا شما چقدر بدبختید. نه خواب دارید و نه آسایش. این وسط ما چکاره ایم، خودمان نمی دانیم!» صبح وقتی از مراسم صبحگاه برگشتیم، دیدیم که عباس بره اش را بغل کرده و نگاه مان می کند. فهمیدیم که سه پیرمرد فلنگ را بسته اند و بره را گذاشته اند برای عباس. محمود گفت: «غصه نخور، خان دایی پیرمرد خوبی است. حتماً دخترش را بهت می دهد!» عباس تا آمد حرف بزند بره صدایی کرد و لباس عباس معطر شد! منبع: aviny.comبیشتر
عکس/آخرین عکس حسن آمریکایی شهید حسن فتاحی معروف به حسن آمریکایی... بیسیم چی گردان غواص لشکر امام حسین .... معروف به حسن سر طلا... منطقه نهر خین عملیات کربلای چهار به شهادت رسید ... پیکر مطهرش هنوز هم برنگشته .... این اخرین عکس حسن است ...
خیلی یواشکی هایمان عوض شده است دروغ چرا؟ بعضی ها جوان که بودند یواشکی یک کارهایی می کردند... یواشکی ساکشان را می بستند و بدون این که پدر و مادر بفهمند با خودشان بیرون می بردند و به بهانهٔ ... مدرسه، جیم می شدند و می رفتند جبهه. قبلش یواشکی دست برده بودند توی شناسنامه و سن شان را تغییر داده بودند.
بعضی ها هم یواشکی دار و ندارشان را می دادند به فقرا یا کمک می کردند به جبهه. شب ها یواشکی از چادر یا اتاق یا سنگر می زدند بیرون و نماز شب می خواندند. بودند رزمنده هایی که یواشکی پوتین های بچه های دیگه رو واکس میزدند یا ظرفهاشون رو یواشکی می شستند.... بودند فرمانده گردان هایی که وقتی بقیه خواب بودند، یواشکی و بی سر و صدا، صـبح زود دستشویی ها رو طی میکشیدند و... یواشکی های شان هم عالمی داشت . . . بی اختیار یاد این آیه می افتم که «رجال لا تلهیهم تجارة ولا بیع عن ذکرالله و إقام الصلاة و إیتاء الزکاة یخافون یوما تتقلب فیه القلوب والأبصار» آیه37-سوره نـور براسـتی چه مردانی بودند؟! آن ها از چه می ترسیدند و ما از چه؟!
شهدا! شما که صدایتان به خدا میرسد! به او بگویید خلوت های ما را نگاه نکند...
! فرمانده ناو جنگی وینسنس دستور شلیک موشک به هواپیمای مسافربری ایرانی را صادر کرد. 290 مسافر و خدمه بی گناه هواپیمای ایرباس - از جمله 66 کودک زیر 12 سال - مظلومانه به شهادت رسیدند و کاپیتان ویل راجرز شایسته دریافت مدال افتخار از رئیس جمهور آمریکا شد.
یک. دو. سه...آتش! 1- دوازدهم تیر سال 67، ساعت تقریبا نزدیک 10 است و ناو آمریکایی «وینسس» در آبهای خلیج فارس در حرکت است. 2- ساعت حدود 10:10 فرمانده مرکز عملیات نیروی دریایی آمریکا، از این که ناو مذکور چندین کیلومتر دورتر از محلی قرار دارد که باید باشد، ابراز تعجب کرده و به فرمانده ... ناو اخطار میدهد که برگردد. 3- پس از بیست و هفت دقیقه تاخیر، در ساعت حدود 10:25 هواپیمای ایرباس از فرودگاه بندرعباس به مقصد دبی به حرکت درمیآید. 4- دیگر ساعت کم کم به 10:30 نزدیک میشود. اکنون ناو «وینسس» در آبهای "ایران" شناور است و هواپیمای مسافربری ایرباس با 298 سرنشین در آسمان "ایران" در حال پرواز. کاپیتان راجرز فرمانده این ناو پیشرفته، هواپیمای مسافربری را در رادار میبیند و سیگنالهای ارسالی آن را دریافت میکند؛ سیگنال «کد 3» یعنی من هواپیمای مسافربری هستم نه جنگی! 5- فرمانده باتجربه و خبره این ناو پیشرفته آمریکایی به بهانه این که آن را f14 گمان کرده فرمان آتش میدهد. دو موشک روانه هواپیمای مسافربری با 298 سرنشین میشود و... تمام. 156 مرد، 53 زن، 57 کودک 2 تا 12ساله و هشت کودک زیر دو سال به همراه 42 نفر با ملیتهای یوگسلاو، پاکستانی، هندی، عرب و 16 خدمه پروازی برشته میشوند... 6- تمام سربازان ناو جنگی وینسنس پس از بازگشت از ماموریت موفق خویش، از سوی نیروی دریایی آمریکا مدال مبارزه دریافت کردند. بر اساس گفتههای شبکه هیستوری، مدال مبارزه به کسانی داده میشد که میتوانستند با «سرعت و دقت آتش بگشایند»! 7- 14 تیر روزی بود که جمهوری اسلامی ایران، طی نامهای به رئیس شورای امنیت ملی خواستار تشکیل جلسه فوری برای رسیدگی به موضوع شد. 8- 25 تیر شورا تشکیل جلسه داد. از سوی ایران دکتر ولایتی، وزیر امور خارجه وقت، و از جانب آمریکا بوش معاون وقت رئیس جمهوری در جلسه حضور داشتند. شورای امنیت پس از استماع اظهارات طرفین، با ابراز تاسف عمیق از این حادثه مواردی را مطرح نمود که هیچ یک از ابراز تاسف از این حادثه و اعلام همدردی با خانوادههای قربانیان فراتر نرفت. 9- جمهوری اسلامی ایران علاوه بر شورای امنیت و شورای ایکائو ، شکایت خود را در دیوان لاهه نیز مطرح کرد. عنصر تخصصی سازمان ملل متحد یعنی ایکائو نیز از مسائل سیاسی به دور نمانده و به جای بررسی فنی به ابراز تاسف و تسلیت به بازماندگان سانحه پرداخت. 10- ....... 11- جمهوری اسلامی ایران در تاریخ 12 تیر68 این جنایت را محکوم کرد. 12- ایران در 12 تیر 69 ضمن ابراز همدردی با بازماندگان واقعه 2 سال پیش، این حرکت جنایت کارانه را محکوم کرد. 13- ..... 14- معاون امور حقوقی وبینالمللی رئیس جمهور در تاریخ 12 تیرماه سال 75 این حرکت را محکوم و برای عاملین آن ابراز تاسف کرد. 15- ..... 16- وزارت امور خارجه ایران در سالگرد این حادثه در سال 86 این واقعه را محکوم کرد. 17- ... 18- مرضیه افخم سخنگوی وزارت خارجه، دوازدهم تیرماه 93 با حضور در جمع خبرنگاران مسببین این حادثه دلخراش را محکوم نمود. 19-...... 20-......
دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند وهای های میخندیدند. گفتم: «این كیه؟»
گفتند: «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش كردید؟» میخندیدند. گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی فشار آورده با لباس بسیجیها آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچهها هنوز میخندیدند.
علامه طباطبایی (رحمة الله علیه) ماه مبارک رمضان تا صبح بیدار بودند؛ مقید بودند دعای سحر را با افراد خانواده بخوانند و پیش از ماه رمضان از همسایه ها اجازه می گرفتند که اگر برای سحر خواب ماندند آنها را بیدار کنند. ایشان در درس تفسیرشان فرموده بودند که من در طول عمرم تا به حال به یاد ندارم که شب های ماه رمضان را خوابیده باشم. علامه حسن زاده آملی می نویسد: وقتی به حضور شریف علامه طباطبایی (رحمة الله علیه) تشرف حاصل کرده بودم و عرض حاجت نمودم، فرمود: "آقا دعای سحر حضرت امام باقر(علیه السلام) را فراموش مکن که در آن جمال و جلال و عظمت و نور و رحمت و علم و شرف است و حرفی از حور و غلمان نیست. اگر بهشت شیرین است، بهشت آفرین شیرین تر است".
روزه اش را با بوسه بر ضریح مقدس حضرت معصومه (سلام الله علیها) افطار می کرد. پیاده به حرم مشرف می شد و ضریح مقدس را می بوسید سپس به خانه برمی گشت و غذا می خورد. شب های ماه مبارک در جاهایی که مجالس روضه بود شرکت می کرد و گاهی با تمام وجود گریه می کرد به طوری که بدنش می لرزید.
ایشان (علامه طباطبايي) در درس تفسیرشان فرموده بودند که من در طول عمرم تا به حال به یاد ندارم که شب های ماه رمضان را خوابیده باشم.
در روایت داریم که می فرماید: «اَلصُّومُ لی وَ اَنَا اُجزی به» خدا می فرماید: "روزه برای من است". نمی فرماید نماز برای من است؛ هم چنان که می فرماید در زمین کعبه خانه من است، در ماه های سال، ماه رمضان ماه من است، در بین عبادات هم می فرماید روزه برای من است.
به گزارش وبلاگ جانبازان شیمیایی ایران- جانبازی شیمیایی در خاطراتش چنین گفته است:
تاکسی که مرا از ترمینال جنوب تا خانه ام آورد 100 تومان بیشتر گرفت . چون می گفت باید ماشینش را ببرد کارواش . گرد و غبار لباس خاکی من را میخواست بشوید !!!
همان روز باید می فهمیدم که چه اتفاقی افتاده ...اما طول کشید ...زمان لازم بود ...همین چندی پیش آژانس گرفته بودم تا بروم جائی ..راننده پسر جوانی بود که حتی خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . ریه هایم به خاطر هوای بد تحریک شد و سرفه ها به من حمله کردند . از حالم سوال کرد.
( کم پیش می آید که وضعیت جسمانیم را برای کسی توضیح بدهم ...اما آن شب انگار کسی دیگر با زبان من گفت ...گوئی قرار بود من چیزی را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .
سکوت کرد ...به سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان که شدیم ...حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریده بودند ...
ایستاد و مرا پیاده کرد و گفت که ممکن است حالم بهم بخورد و ماشینش کثیف شود و او چندشش میشود ...و...رفت ...من تنها در شبی سرد ..کنار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فکر میکردم که: چرا ؟ پدر و مادر او مگر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟
تا نزدیک ظهر در بهداری بودیم. خیلی از بچه ها می آمدند تا مجروحان جدید جنگ را ببینند. مسئول بهداری که حسابی وحشت کرده بود، نمی گذاشت بچه ها پا به بهداری بگذارند؛ به خاطر همین روی یک مقوا نوشت: «ملاقات مطلقاً ممنوع!» جانباز شیمیایی محمد صادق روشنی آنچه مطالعه می کنید خاطرات اولین جانباز شیمیایی محمد صادق روشنی است که در کتاب زود پرستو شو بیا، نوشته غلامعلی نسایی ، نشر عماد/1390 منتشر شده :
رفتیم اهواز، پادگان کوت عبدالله. یک ماه آموزش فشرده ی تکمیلی کالک، نقشه خوانی، تخریب و انفجار را دیدیم و برگشتیم. یک بار حاج قاسم دستور داد تا همراه یکی از بچه های رفسنجان برای شناسایی بروم. نماز مغرب و عشا را که خواندیم، فرمانده گفت: « حتماً باید با چراغ خاموش بروید.»
عبدالله شریفی قهوه چی سردشتی شاهد بمباران شیمیایی سردشت بوده که برای شهادت 28 روز در دادگاه لاهه بازجویی شده و نتیجه آن محکومیت فرانس فان آنرات هلندی تامین کننده گازهای شیمیایی به عراق بوده است ولی خودش درصد جانبازی ندارد!
وبلاگ جانبازان شيميايي ايران/ پرونده سردشت/1393/ سید هادی کسایی زاده/ در یکی از بازارهای قدیمی نزدیک محله سرچشمه سردشت قهوه خانه ای کوچک قرارداشت. گفتیم ساعتی در این قهوه خانه استخوانی سبک کنیم. وقتی مرد قهوه چی سوال کرد اهل کجایی و ما گفتیم خبرنگار و از تهران آمده ایم به سمت صندوقچه کنار سماور رفت و چند برگ کاغذ به ما نشان داد و گفت: ببینید امضای یکی از مسئولان ریاست جمهوری است! من به عنوان شاهد بمباران شیمیایی در لاهه شهادت دادم! گفته های مرد قهوه چی آنقدر ما را شکه کرده بود که گفتیم حالا تو بنشین ما چای می آوریم برایمان تعریف کن...
عبدالله شریفی گفت: دو روز بعد از بمباران شيميايي سازمان بين الملل براي تاييد اين اتفاق به سردشت آمدند. آن زمان سردشت نبودم و بعد از 4 سال به شهر آمده بودم که دستور داده شد تا براي توضيح وشرح اتفاق 7تير سال 1366 در روستاي آلوت به فرمانداري شهر بروم. وقتی داخل اتاق فرماندار سردشت شدم آنجا پليس هلند از من بازجويي كرد.
مرد قهوه چی مي گويد: براي توضيحات بعدي من را به تهران فرستادند وهمراه 15 نفر ديگر با رئيس دادگاه لاهه صحبت كرديم. شاهد بمباران شیمیایی ایران که بارها مورد بازجويي قرار گرفته است، مي گويد: در سال 84 به هلند رفتيم و توسط قضات لاهه 28 روز بازجویی شدیم. نکته بسیار جالب و البته تاسف بار این است که بعد از اين همه بازجويي عبدالله شريفي هنوز مدركي ندارد كه درصد جانبازي خود را اثبات كند، او علاوه بر قرباني بمباران شيميايي قرباني دادگاه هم شده بود.
از کم و کیف بازجویی ها سوال کردیم که گفت: سوالاتي كه از شاهدان ميپرسيدند مبني بر اين بود كه هواپيماها چطور و چه زماني حمله كردند، بمب هاي شيميايي چه رنگ و بويي داشتند و تعداد شهدا و زخمي ها و در کل شرح ماوقع را مي خواستند.
مي گويد دو بار به هلند سفر كرده كه بار اول 28 روز و دومين بار 11 روز بازجويي شده است. اين جانباز سردشتي ادامه مي دهد: نتيجه اين دادگاه ها 17 سال حبس براي فرانس فان آنرات متهم هلندي كه مواد اوليه بمب هاي شيميايي را به رژيم بعثي عراق تامين مي كرد به همراه داشت. در اين دادگاه دفاع فرانس از خودش اين بود كه فقط گازهاي كشاورزي عراق را تامين کرده است.
پرسيديم مدارك قربانی شدن خودتان در بمباران شیمیایی همراهتان هست؟ گفت: بله هميشه همراه من هستند و بلافاصله مدارك را نشانمان داد، مداركي كه حاكي از سي تي اسكن ها و آزمايش هايي بود كه انجام داده بود. همچنين مداركي كه نشان از حمايت بنياد شهيد استان كردستان بود از این شاهد ایرانی داشت.
شريفي با ناراحتي گفت: هنوز بعد از 26 سال مدركي مبني بر درصد جانبازي ندارم،حرف من اين است كه اگر من جانباز نبودم چرا من را به دادگاه لاهه فرستادند؟
انی دادگاه لاهه درصد جانبازی ندارد!
شاهد ایرانی دادگاه لاهه درصد جانبازی ندارد!
عبدالله شریفی قهوه چی سردشتی شاهد بمباران شیمیایی سردشت بوده که برای شهادت 28 روز در دادگاه لاهه بازجویی شده و نتیجه آن محکومیت فرانس فان آنرات هلندی تامین کننده گازهای شیمیایی به عراق بوده است ولی خودش درصد جانبازی ندارد!
وبلاگ جانبازان شيميايي ايران/ پرونده سردشت/1393/ سید هادی کسایی زاده/ در یکی از بازارهای قدیمی نزدیک محله سرچشمه سردشت قهوه خانه ای کوچک قرارداشت. گفتیم ساعتی در این قهوه خانه استخوانی سبک کنیم. وقتی مرد قهوه چی سوال کرد اهل کجایی و ما گفتیم خبرنگار و از تهران آمده ایم به سمت صندوقچه کنار سماور رفت و چند برگ کاغذ به ما نشان داد و گفت: ببینید امضای یکی از مسئولان ریاست جمهوری است! من به عنوان شاهد بمباران شیمیایی در لاهه شهادت دادم! گفته های مرد قهوه چی آنقدر ما را شکه کرده بود که گفتیم حالا تو بنشین ما چای می آوریم برایمان تعریف کن...
عبدالله شریفی گفت: دو روز بعد از بمباران شيميايي سازمان بين الملل براي تاييد اين اتفاق به سردشت آمدند. آن زمان سردشت نبودم و بعد از 4 سال به شهر آمده بودم که دستور داده شد تا براي توضيح وشرح اتفاق 7تير سال 1366 در روستاي آلوت به فرمانداري شهر بروم. وقتی داخل اتاق فرماندار سردشت شدم آنجا پليس هلند از من بازجويي كرد.
مرد قهوه چی مي گويد: براي توضيحات بعدي من را به تهران فرستادند وهمراه 15 نفر ديگر با رئيس دادگاه لاهه صحبت كرديم. شاهد بمباران شیمیایی ایران که بارها مورد بازجويي قرار گرفته است، مي گويد: در سال 84 به هلند رفتيم و توسط قضات لاهه 28 روز بازجویی شدیم. نکته بسیار جالب و البته تاسف بار این است که بعد از اين همه بازجويي عبدالله شريفي هنوز مدركي ندارد كه درصد جانبازي خود را اثبات كند، او علاوه بر قرباني بمباران شيميايي قرباني دادگاه هم شده بود.
از کم و کیف بازجویی ها سوال کردیم که گفت: سوالاتي كه از شاهدان ميپرسيدند مبني بر اين بود كه هواپيماها چطور و چه زماني حمله كردند، بمب هاي شيميايي چه رنگ و بويي داشتند و تعداد شهدا و زخمي ها و در کل شرح ماوقع را مي خواستند.
مي گويد دو بار به هلند سفر كرده كه بار اول 28 روز و دومين بار 11 روز بازجويي شده است. اين جانباز سردشتي ادامه مي دهد: نتيجه اين دادگاه ها 17 سال حبس براي فرانس فان آنرات متهم هلندي كه مواد اوليه بمب هاي شيميايي را به رژيم بعثي عراق تامين مي كرد به همراه داشت. در اين دادگاه دفاع فرانس از خودش اين بود كه فقط گازهاي كشاورزي عراق را تامين کرده است.
پرسيديم مدارك قربانی شدن خودتان در بمباران شیمیایی همراهتان هست؟ گفت: بله هميشه همراه من هستند و بلافاصله مدارك را نشانمان داد، مداركي كه حاكي از سي تي اسكن ها و آزمايش هايي بود كه انجام داده بود. همچنين مداركي كه نشان از حمايت بنياد شهيد استان كردستان بود از این شاهد ایرانی داشت.
شريفي با ناراحتي گفت: هنوز بعد از 26 سال مدركي مبني بر درصد جانبازي ندارم،حرف من اين است كه اگر من جانباز نبودم چرا من را به دادگاه لاهه فرستادند؟
نفس كشيدن ممنوع/خاطرات يك جانباز شيميايي از كرخه تا راين نمایش مجموعه تصاویر اين خاطرات هم از جنس همين بي مقدمه هاست. خاطراتي از روزنوشت هاي يك جانباز شيميايي كه اصرار براي درج نامش بي فايده بود و دلش مي خواست گمنام باشد. اين روزها كه همگان در پي هر چه بلندتر فرياد زدن نام خود هستند تا از اين راه ناني به چنگ آورند، چنين مرداني نادرند. مرداني كه مباد ياد و مرامشان را در پيچ و خم روزمرگي فراموش كنيم
پیامک وارده: به افتخار جوونایی که نه مثل یوزپلنگ، بلکه مثل شیر نه 90 دقیقه، بلکه 8 سال نه جلوی توپ فوتبال، بلکه جلوی توپ تانک نه مقابل یک کشور، بلکه مقابل 27 کشور دفاع کردند و یه میلیمتر از خاکمون رو به دشمن ندادند تا ایران و ایرانی همیشه قهرمان باشه و پرچمش بالا... شادی روح همشون صلوات شهدا! شرمنده ایم...
.. هر وقت دلم تنگ میشود میروم با آنها حرف میزنم... چراغ را روشن میکنم، روبهروی عکس آنها مینشینم و با آنها حرف میزنم، درد دل میکنم، برایشان صحبت میکنم... حتی گاهی شبها به آنها شببخیر هم میگویم. اما به هر حال با خدا معامله کردهام... روح شهدا را با صلواتی یاد کنیم
سخن گفتن از شهیدی با ابعاد گوناگون، از اسوه ای كه جمع اضداد بود، از آهن و اشك، از شیر بیشه نبرد و عارف شبهای قیرگون، از پدر یتیمان و دشمن سرسخت كافران ، بسیار سخت بلكه محال است سخن گفتن از شهید دكتر مصطفی چمران، این مرد عمل و نه مرد سخن، این نمونه كامل هجرت، جهاد و شهادت، این شاگرد مكتب علی(ع)، این مالك اشتر جنوب لبنان و حمزه كربلای خوزستان ، سخت و دشوار است.
چرا كه حتی نمیتوان یكی از ابعاد وجودی مصطفی چمران را آنگونه كه هست، توصیف كرد و نباید انتظار داشت كه بتوانیم تصویر كاملی در این مختصر از او ترسیم نمود ، كه مردان و رهروان راه علی(ع) و حسین(ع) را با این كلمات مادی و معیارهای خاكی نمیشود توصیف نمود و سنجید. به انگیزه سالگرد شهادت افتخار آفرین و انسان سازش، ضروری است تا آنجا كه مقدور است در شناخت ، ارائه افكار وبیان راه و اعمال او كوشش كنیم .